نمیدونم مظلومانهترین نگاهی که تا حالا دیدید از کی بوده و برای چی!
ولی من تازگی یه نگاه دیدم تو اوج مظلومیت! نگاهی که بینهایت حرف داشت توی خودش! و من واقعا تاب نیاوردم نگاهش رو!
نگاه یک پیرزن که زمانی تو اوج جوانی و زیبایی و قدرت بوده و حالا تو اوج ناتوانی و ضعفوقتی چشم تو چشمش میشی، یک دنیا غربت رو حس میکنی و یک دنیا...نمیدونم، اصلا نمیشه تفسیرش کرد.
نگاه مادربزرگ پیرم، که به شدت ناتوون شده و ضعیف و مظلوم. هر از گاهی فراموشی باعث میشه حتی دخترای خودش رو هم نشناسه. این دفعه که دیدمش، منو، حتی پسر من رو هم میشناخت؛ ولی سری قبل، چند وقت پیش، تو زمان تقریبا 30 سال پیش داشت زندگی میکرد و همش دم میزد از پسر شهیدش، با وجودی که مادر من و خالهی من رو که دختراش بودن رو نمیشناخت، همش یاد میکرد از پسرش و میگفت اومدن گفتن شهید شد و همش تعریف میکرد از خوبیهاش و گریه میکرد.
نکتهی جالب اینه که تو کل مدت این دوران مریضی، پدر من رو که دامادش هست،هر سری که دید میشناخت و با اسم صداش میکرد؛ یعنی وقتی که دخترش رو نمیشناخت، شوهر دخترش رو میشناخت!؛نمیدونم چرا، ولی شاید به خاطر لباس پیغمبر و عمامهی سیاهش بود، شاید! چون هر سری اظهار ارادت هم میکنه به بابام!
___________
نمیدونم حکمت این دعا چیه که میگن«الهی پیر شی یا 120 ساله شی»؛ آخه اون سن یعنی ناتوانی شدید و اذیت شدنهای فراواننمیدونم درسته یا نه ولی من اصلا دوست ندارم عمر خیلی طولانی همراه با ناتوانی داشته باشم. عمر آدم کوتاه هم باشه، ولی مفید باشه و آدم توانایی داشته باشه... البته خودم همیشه اینطور دعا میکنم که« ایشاللا عمر با عزت داشته باشی»